چند وقتی ست که میروم و می آیم . چند وقتی که نه از کسی خبر دارم نه کسی از من خبر دارد . چشمهایم می سوزد از بیخبری . منتظر است . برای رسیدن به جایی که مقصدش نامعلوم است . باید تصمیمات جدیدی بگیرم در مورد زندگیمان و پیشتر که رفتیم عملیشان کنیم . اینجا ماندن و بودن غوطه وری در جزئیات و سکون در انزواست . دیگر مث گذشته نیست که تنها باشم . حالا خانواده ای دارم برای خودم . مسئولیت همه ی این زندگی سنگین است و غوطه وری در جزئیات و سکون و انزوا برنمی دارد . زندگی یعنی از عمق به سطح آمدن . سطح آشکار زندگی . سطح واقعی زندگی . خرید . پول . رفتن و آمدن . حرف و حرف و حرف و در آخر نیز حرف و حدیث دیروز می شود زندگی امروز .
خسته و کوفته نشسته ام پای لب تاپ ، گیج میزنم توی کلمات . واژه ها جای خودشان را به فحش و بد و بیراه می دهند موقعی که آزادی نیست ، زندگی نیست و وقت نیست . وقتی مال خودت نیستی . وقتت برای دوس داشتن نمی گذرد ، برای گذشتن می گذرد . حرف می زنم و نمی نویسم . شده ام یک آدم شفاهی ، من کتبی بودن را می خواستم . حالا سرم به گفتگویی گرم است که حواس آدم را پرت می کند . که نمی گذارد گذشت زمان را حس کنم . بالاخره می گذرد این 4/5 ماه . می گذرد و باز زندگی دوس داشتنی می شود .
من همیشه منتظرم . منتظر چکه بعدی شیر آب . منتظر ثانیه ی بعدی ثانیه شمار این ساعت لعنتی ، منتظر گذشتن امروز . صبح شدن امشب و شب شدن فردا . منتظرم اتفاق بیافتد و بعد عکس العمل نشان بدهم . شیر آب را از اول سفت نمی بندم و وقتی صدای چکه ی آب زد به مغزم ، می روم سراغش و می بندمش . همیشه همینطور بوده ام . منتظرم .
خودم را سرگرم کرده ام تا مرگ برسد وقتی که دیگر منتظر چیزی نباشم .
زندگی غمگین است .
آمده ام . به تازگی ، باز هم باید بروم در سیاهی شب و سرمای روز . در بی آفتابی و هوای کدر . در نبودن و تنهایی . سخت بود و سخت تر شد . حالا دیگر چیزی نمانده است . این بار که بگذرد ، نزدیکترم . دوری معنای بودن را به آدم می فهماند .
سخت است دوری . سخت است رفتن .