وسوسه های گریز

... نه اینکه راهی باشد برای رفتن بلکه جایی ست برای ماندن...

وسوسه های گریز

... نه اینکه راهی باشد برای رفتن بلکه جایی ست برای ماندن...

زندگی

چند وقتی ست که میروم و می آیم . چند وقتی که نه از کسی خبر دارم نه کسی از من خبر دارد . چشمهایم می سوزد از بیخبری . منتظر است . برای رسیدن به جایی که مقصدش نامعلوم است . باید تصمیمات جدیدی بگیرم در مورد زندگیمان و پیشتر که رفتیم عملیشان کنیم . اینجا ماندن و بودن غوطه وری در جزئیات و سکون در انزواست . دیگر مث گذشته نیست که تنها باشم . حالا خانواده ای دارم برای خودم . مسئولیت همه ی این زندگی سنگین است و غوطه وری در جزئیات و سکون و انزوا  برنمی دارد . زندگی یعنی از عمق به سطح آمدن . سطح آشکار زندگی . سطح واقعی زندگی . خرید . پول . رفتن و آمدن . حرف و حرف و حرف و در آخر نیز حرف و حدیث دیروز می شود زندگی امروز . 

.......

خسته و کوفته نشسته ام پای لب تاپ ، گیج میزنم توی کلمات . واژه ها جای خودشان را به فحش و بد و بیراه می دهند موقعی که آزادی نیست ، زندگی نیست و وقت نیست . وقتی مال خودت نیستی . وقتت برای دوس داشتن نمی گذرد ، برای گذشتن می گذرد . حرف می زنم و نمی نویسم . شده ام یک آدم شفاهی ، من کتبی بودن را می خواستم . حالا سرم به گفتگویی گرم است که حواس آدم را پرت می کند . که نمی گذارد گذشت زمان را حس کنم . بالاخره می گذرد این 4/5 ماه . می گذرد و باز زندگی دوس داشتنی می شود . 

باید تغییر کنم . تغییر . تغییر . 

شب اول زمستان

 من همیشه منتظرم . منتظر چکه بعدی شیر آب . منتظر ثانیه ی بعدی ثانیه شمار این ساعت لعنتی ، منتظر گذشتن امروز . صبح شدن امشب و شب شدن فردا . منتظرم اتفاق بیافتد و بعد عکس العمل نشان بدهم . شیر آب را از اول سفت نمی بندم و وقتی صدای چکه ی آب زد به مغزم ، می روم سراغش و می بندمش . همیشه همینطور بوده ام . منتظرم . 

خودم را سرگرم کرده ام تا مرگ برسد وقتی که دیگر منتظر چیزی نباشم . 


زندگی غمگین است .

ایام

آمده ام . به تازگی ، باز هم باید بروم در سیاهی شب و سرمای روز . در بی آفتابی و هوای کدر . در نبودن و تنهایی . سخت بود و سخت تر شد . حالا دیگر چیزی نمانده است . این بار که بگذرد ، نزدیکترم . دوری معنای بودن را به آدم می فهماند .

سخت است دوری . سخت است رفتن .