اینجا که ما هستیم پنجشنبه هایش تعطیل است ، چونکه هوا بسیار شدید شده و دیگر نمی شود در هفته شش روز کار کرد ، برای همین و در راستای مبارزه مخلصانه در برابر هوای شدید پنج شنبه هم تعطیل شد .
تعطیلی خیلی خوب است . من تا ساعت ده صبح خوابیدم . بعدش صبحانه و غصه خوردم و سپس منتظر بودم تا صحبت کنم . اندکی حرف زدیم و بعد حالا هم منتظرم .
کتاب "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری" را دست گرفته ام . چاپ اولش . 1369 . ترجمه لیلی خانم گلستان . چند صفحه اولش افاضات خانم مترجم است . یکهو آدم را جذب می کند و بعد حوصله اش را سر می برد . کتاب ترجمه ی روانی دارد . شروع می کنم به خواندنش . ذهنم آرام نمی گیرد . منتظرم . باید منتظر بمانم تا حالش خوب بشود تا بلکه من هم آرام شوم و با خیالی راحت کتابم را بخوانم . آخر خیلی وقت است چیزی نخوانده ام . اما چه کنم که " بی تو من جایی ندارم تو تموم آسمون " . بله ذهن آرامی ندارم ، همانطور که خانم گلستان در مقدمه گفته برای خواندن این کتاب لازم است . آرام نیستم .
البته که انسان نیازمند تغییر است اما این واقعیت را هم نمی شود نادیده گرفت که انسانها آدم بشو نیستند چون این دوتا با هم توفیر دارند . انسان بودن و تغییر یک وجه ماجراست و آدم شدن وجه دیگرش . ما گیر کرده ایم بین این دو تعبیر و با خسته کردن خودمان سعی میکنیم بفهمیم این دوتا یکی ست و هی بگویم که باید اینکار را بکنیم و آن کار را نکنیم و همه به نوعی بین کردن و نکردن سرگردانیم ، که این دوراهی عجیبی ست !
به همین مناسبت من هم پس از گذراندن سوابق طولانی دو سه ساله در امر بلاگفا نویسی با سازندگی یک وبلاگ در سایت فخیمه ی بلاگ اسکای سعی در تغییر داشتیم که ........... چه عرض کنم . تغییر فقط در ظاهر و آدرس پدیدار شد و در ما ... عمیقاً هیچ . ما همان آدم سابقیم با یک سایز بزرگتر .
بنابراین اینجا که هیچ کس ما را عملاً نمی شناسد سعی می کنیم با خودمان و احیاناً شما درد و دل کنیم و از خواندن بنویسیم و از گفتن حرف بزنیم . پس من خواهم نوشت برای خودم و دیگرانی که برخی مهمترمند از خودم و نوشته ها و دیگران دیگر که تماماً محترمند .
پس مرسی از اینکه این چند خط را خواندید .