وسوسه های گریز

... نه اینکه راهی باشد برای رفتن بلکه جایی ست برای ماندن...

وسوسه های گریز

... نه اینکه راهی باشد برای رفتن بلکه جایی ست برای ماندن...

بَلا مَلا

از دیروز تا به امروز دارم اکثر بلایای جسمانی را روی خودم امتحان می کنم . دیشب رفتیم دندانپزشکی که دکتر دندان مبارکمان را معاینه کنند برای ترمیم ، بعد دست آخر یک دندان عقل دیگر در یک جای دیگر را کشیدم و آمدم . دقیقن مثل اینکه بخاطر سر درد بروی دکتر و با داروی دل درد برگردی . دقیقاً همینطور .

بله صبح هم که خواستیم برویم یک جایی ، یک تصادف کردیم و چهار جهت اصلیمان آسیب دید و زخم و زیلی (ذیلی ! ) شد . دقیقاً چهار  جهت اصلی ، البته در این بین دست راستمان از مهلکه نجات یافت و در عوض دست چپ از دوجا مورد عنایت قرار گرفت . بنابراین همان چهار جهت اصلی حفظ شد .

و حالا پانسمان شده و در اثنای استفاده از دهانشویه که - یکی از عذابهای خداوند است - قصد داریم برویم در جوار یار و از محضرشان طلب مغفرت کنیم و عرض کنیم مخلصیم ! یعنی اینکه تاریخش را معین و تعیین و غیره کنیم .

نمی دانم چه سری ست ، هر وقت برای دوا درمان خودم می روم بیمارستانی ، درمانگاهی ، مطبی چیزی یکهو مسخره بازیم گل می کند و نیشم سر و ته باز می شود و مدام بذله گویی می کنم . یعنی مقاومت منفی می کنم علیه بیماری و آسیبها و اینها ، خودم البته نمی دانستم .

من باید بروم . منتظرم و منتظرم هستند .

خوب باشم

دارم سعی می کنم خوب باشم تا به صفحه ی مدیریت بلاگ اسکای عادت کنم ، بلکم بتوانم نوشتن را بازهم بنویسم .

دارم سعی می کنم خوب باشم تا به مردم کاری نداشته باشم ، احترام بگذارم ولی مهربان نباشم .

دارم سعی می کنم زندگی را تمرین کنم با خواندن . دوست دارم تفسیر جهان را ، تغییر جهان کار ما نیست .


......

من هنــــــــــــــــوز در مورد مسائل کوچک که حق خودم می دانم با پدرم - بیشتر- و مادرم - کمتر - مشکل دارم . انتخاب ، تغییر و ریسک در ذهن آنها جایی ندارد و در ذهن من البته یک توهم است . انتخابی برای ما وجود نداشته است از ابتدا ، یک جبر محدود بود که زندگی را به آسانی سخت کرده . یک جمع محدود برای یک ذهن نامحدود ، برای مایی که در نوجوانی هزار و یک آرزو داریم و در ابتدای جوانی می فهمیم که نه رفیق . رو دست خورده ای . اگر بخواهی پی تغییر  ریسک و صد البته انتخاب بروی زندگی همین است که هست ! وقتی از دیگران انتظار داری آنها هم از تو انتظار دارند . زندگی با دیگران و برای دیگران سخت است و زندگی برای خودت و با خودت سخت تر .

مسائل روزمره و کوچک مهمترین مقوله ی زندگی ماست و اتفاقات پیش رو مهمتر . من یک چوب دو سر سوخته ام ؟ نه برادر . من هر حرفی را نمی شنوم و نمی خواهم که بشنوم . تازگیها بیشتر خودم را دوست دارم . هر کس هرچه دلش می خواهد می گوید و من ابداً به دل نمی گیرم . اصلاً گوش نمی دهم که به دل بگیرم . انتخاب کرده ام که دوست داشته باشم و دوستم داشته باشند . حالا به قول عباس معروفی در آن تماس تلفنی آخرهای اردیبهشت هرکس که نمی خواهد من مجبورش نمی کنم .

من دوست دارم خانواده ام همراهم باشند که مثلاً ازدواج پسر بزرگشان را که به روایتی عزیزتر از بقیه بود با شادی و خنده ختم به خیر شود . نه انتظار کمک دارم نه انتظار مساعدت ، حتی نمی خواهم کنارم باشند و کاری بکنند . فقط همراهم باشند نه چند بار شاید نهایتاً یک یا دوبار . حالا که همین را هم برخلاف روایت سابق دریغ می کنند و کار به فحش و فحش کاری کشیده شده است من آرام تر از همیشه نگاهی به خودم می اندازم و قدم بر می دارم . با نبودنشان چیزهایی کم می شود و دلخوریهایی پیش روست . زمان در گذر است و زندگی کوتاه . من رسم خصمانه ای ندارم . وقتی خواسته نشوم ، اصرار نمی کنم .

آدمها زود برای همدیگر رنگ می بازند . امروز قرمز و سبز باشی فردا خاکستری و سیاهی . چه پدر و پسر باشند یا هر چی .   

...........

صدای رضا صادقی پرتم می کند به هفت سال پیش . سال 83 . من بین بودن و نبودن از نوجونی به جوانی رفتم و رضا صادقی غمگینانه همراهیم می کرد . چار پنچ تایی رفیق داشتم توی دانشگاه . هر کدام از قومی و شهری . دوست داشتم با آدمهای مختلفی سر و کله بزنم . هرچند آنها هم مثل من در گذر بودند . الان که نگاه می کنم می فهمم دیگر گذر آن طوری را دوست ندارم . این بودن و نبودن همزمان را می گویم . تا یادم نرفته بگویم یک غربت احمقانه ی هم آخر هفته گربیانم را می گرفت و من را 200 کیلومتر می کشاند به خانه و دو روز بعد ، دوباره غرقش می شدم . یک اوضاع بودن و نبودنی بود دیگر .مثل اینکه باشی اما نمیدانی هستی .

آدمی هستم که پشت سرم را همیشه با نگرانی نگاه می کنم . می ترسم نکند خطایی کرده باشم که الان پشیمانش باشم . بخاطرش خودم را سرزنش کنم . خودم را گردن خودم می اندازم همیشه . با یک احتیاط بخصوص قدم بر می دارم رو به جلو . دارم راه خودم را می روم .    

حالا پرت شده ام به گذشته ام که یک گذار بود . که باید می گذشت . چه با بودن چه با نبودن . یک نوجوان ِجوان شده ی غمگین که گریه کردن را زیر پتو ، روی تخت چوبی زوار دررفته اش یاد گرفته بود . یک مشت آدم خاطرات آن موقع ام را تشکیل می دهند . هرکدامشان یک سمت این مملکت – بلکم دنیا-  پرت شده اند و غرق شده اند . مثل غرق شدن حالای ِمن . مثل پرت شدن ِ حالای من .

ناله نمی کنم . نگاه می کنم به پشت سرم . رویم را برگردانده ام و نگاه می کنم . چشمهایم درست نمی بیند . عینکم را نمی زنم . همینطور تار ببینمش بهتر است . گاهی برای بیشتر بودن باید رفت . باید از گذار گذر کرد و باز هم رفت . رسیدنی نیست همیشه در گذریم . قبلترها فکر می کردم زمان دارد می گذرد و من وقت ندارم . زمان از دست رفته است . حالا خودم در گذرم و زمان در گذار . زمان همان زمان است . زمان همیشه زمان بوده . اما من همیشه رفته ام . همیشه خواسته ام از گذار گذر کنم . منتظر یک فردای بهتر یک فردای خوشتر . یک جایی که روی تخت چوبی زواردرفته هم آدم گریه اش نگیرد . حالا این انتظار برایم خنده دار است . یک جور بلاهت است به نظرم . توی ذهنم به دنبال گذرم اما منتظرم . این دوتا باهم نمی خوانند . یا باید بروی یا منتظر بمانی .

بگذریم . فردا ساعت هفت باید بروم یک جایی و بعدش هم یک جای دیگر و دست آخر هم سعی کنم سالم برگردم خانه . از گذر به انتظار وارد شوم . در واقع .