از دیروز تا به امروز دارم اکثر بلایای جسمانی را روی خودم امتحان می کنم . دیشب رفتیم دندانپزشکی که دکتر دندان مبارکمان را معاینه کنند برای ترمیم ، بعد دست آخر یک دندان عقل دیگر در یک جای دیگر را کشیدم و آمدم . دقیقن مثل اینکه بخاطر سر درد بروی دکتر و با داروی دل درد برگردی . دقیقاً همینطور .
بله صبح هم که خواستیم برویم یک جایی ، یک تصادف کردیم و چهار جهت اصلیمان آسیب دید و زخم و زیلی (ذیلی ! ) شد . دقیقاً چهار جهت اصلی ، البته در این بین دست راستمان از مهلکه نجات یافت و در عوض دست چپ از دوجا مورد عنایت قرار گرفت . بنابراین همان چهار جهت اصلی حفظ شد .
و حالا پانسمان شده و در اثنای استفاده از دهانشویه که - یکی از عذابهای خداوند است - قصد داریم برویم در جوار یار و از محضرشان طلب مغفرت کنیم و عرض کنیم مخلصیم ! یعنی اینکه تاریخش را معین و تعیین و غیره کنیم .
نمی دانم چه سری ست ، هر وقت برای دوا درمان خودم می روم بیمارستانی ، درمانگاهی ، مطبی چیزی یکهو مسخره بازیم گل می کند و نیشم سر و ته باز می شود و مدام بذله گویی می کنم . یعنی مقاومت منفی می کنم علیه بیماری و آسیبها و اینها ، خودم البته نمی دانستم .
من باید بروم . منتظرم و منتظرم هستند .
دارم سعی می کنم خوب باشم تا به صفحه ی مدیریت بلاگ اسکای عادت کنم ، بلکم بتوانم نوشتن را بازهم بنویسم .
دارم سعی می کنم خوب باشم تا به مردم کاری نداشته باشم ، احترام بگذارم ولی مهربان نباشم .
دارم سعی می کنم زندگی را تمرین کنم با خواندن . دوست دارم تفسیر جهان را ، تغییر جهان کار ما نیست .
من هنــــــــــــــــوز در مورد مسائل کوچک که حق خودم می دانم با پدرم - بیشتر- و مادرم - کمتر - مشکل دارم . انتخاب ، تغییر و ریسک در ذهن آنها جایی ندارد و در ذهن من البته یک توهم است . انتخابی برای ما وجود نداشته است از ابتدا ، یک جبر محدود بود که زندگی را به آسانی سخت کرده . یک جمع محدود برای یک ذهن نامحدود ، برای مایی که در نوجوانی هزار و یک آرزو داریم و در ابتدای جوانی می فهمیم که نه رفیق . رو دست خورده ای . اگر بخواهی پی تغییر ریسک و صد البته انتخاب بروی زندگی همین است که هست ! وقتی از دیگران انتظار داری آنها هم از تو انتظار دارند . زندگی با دیگران و برای دیگران سخت است و زندگی برای خودت و با خودت سخت تر .
مسائل روزمره و کوچک مهمترین مقوله ی زندگی ماست و اتفاقات پیش رو مهمتر . من یک چوب دو سر سوخته ام ؟ نه برادر . من هر حرفی را نمی شنوم و نمی خواهم که بشنوم . تازگیها بیشتر خودم را دوست دارم . هر کس هرچه دلش می خواهد می گوید و من ابداً به دل نمی گیرم . اصلاً گوش نمی دهم که به دل بگیرم . انتخاب کرده ام که دوست داشته باشم و دوستم داشته باشند . حالا به قول عباس معروفی در آن تماس تلفنی آخرهای اردیبهشت هرکس که نمی خواهد من مجبورش نمی کنم .
من دوست دارم خانواده ام همراهم باشند که مثلاً ازدواج پسر بزرگشان را که به روایتی عزیزتر از بقیه بود با شادی و خنده ختم به خیر شود . نه انتظار کمک دارم نه انتظار مساعدت ، حتی نمی خواهم کنارم باشند و کاری بکنند . فقط همراهم باشند نه چند بار شاید نهایتاً یک یا دوبار . حالا که همین را هم برخلاف روایت سابق دریغ می کنند و کار به فحش و فحش کاری کشیده شده است من آرام تر از همیشه نگاهی به خودم می اندازم و قدم بر می دارم . با نبودنشان چیزهایی کم می شود و دلخوریهایی پیش روست . زمان در گذر است و زندگی کوتاه . من رسم خصمانه ای ندارم . وقتی خواسته نشوم ، اصرار نمی کنم .
آدمها زود برای همدیگر رنگ می بازند . امروز قرمز و سبز باشی فردا خاکستری و سیاهی . چه پدر و پسر باشند یا هر چی .
صدای رضا صادقی پرتم می کند به هفت سال پیش . سال 83 . من بین بودن و نبودن از نوجونی به جوانی رفتم و رضا صادقی غمگینانه همراهیم می کرد . چار پنچ تایی رفیق داشتم توی دانشگاه . هر کدام از قومی و شهری . دوست داشتم با آدمهای مختلفی سر و کله بزنم . هرچند آنها هم مثل من در گذر بودند . الان که نگاه می کنم می فهمم دیگر گذر آن طوری را دوست ندارم . این بودن و نبودن همزمان را می گویم . تا یادم نرفته بگویم یک غربت احمقانه ی هم آخر هفته گربیانم را می گرفت و من را 200 کیلومتر می کشاند به خانه و دو روز بعد ، دوباره غرقش می شدم . یک اوضاع بودن و نبودنی بود دیگر .مثل اینکه باشی اما نمیدانی هستی .
آدمی هستم که پشت سرم را همیشه با نگرانی نگاه می کنم . می ترسم نکند خطایی کرده باشم که الان پشیمانش باشم . بخاطرش خودم را سرزنش کنم . خودم را گردن خودم می اندازم همیشه . با یک احتیاط بخصوص قدم بر می دارم رو به جلو . دارم راه خودم را می روم .
حالا پرت شده ام به گذشته ام که یک گذار بود . که باید می گذشت . چه با بودن چه با نبودن . یک نوجوان ِجوان شده ی غمگین که گریه کردن را زیر پتو ، روی تخت چوبی زوار دررفته اش یاد گرفته بود . یک مشت آدم خاطرات آن موقع ام را تشکیل می دهند . هرکدامشان یک سمت این مملکت – بلکم دنیا- پرت شده اند و غرق شده اند . مثل غرق شدن حالای ِمن . مثل پرت شدن ِ حالای من .
ناله نمی کنم . نگاه می کنم به پشت سرم . رویم را برگردانده ام و نگاه می کنم . چشمهایم درست نمی بیند . عینکم را نمی زنم . همینطور تار ببینمش بهتر است . گاهی برای بیشتر بودن باید رفت . باید از گذار گذر کرد و باز هم رفت . رسیدنی نیست همیشه در گذریم . قبلترها فکر می کردم زمان دارد می گذرد و من وقت ندارم . زمان از دست رفته است . حالا خودم در گذرم و زمان در گذار . زمان همان زمان است . زمان همیشه زمان بوده . اما من همیشه رفته ام . همیشه خواسته ام از گذار گذر کنم . منتظر یک فردای بهتر یک فردای خوشتر . یک جایی که روی تخت چوبی زواردرفته هم آدم گریه اش نگیرد . حالا این انتظار برایم خنده دار است . یک جور بلاهت است به نظرم . توی ذهنم به دنبال گذرم اما منتظرم . این دوتا باهم نمی خوانند . یا باید بروی یا منتظر بمانی .
بگذریم . فردا ساعت هفت باید بروم یک جایی و بعدش هم یک جای دیگر و دست آخر هم سعی کنم سالم برگردم خانه . از گذر به انتظار وارد شوم . در واقع .