یک صبح جمعه ی کسالت بار است . همگی خوابند ، کسی نیست که جوابم را بدهد و برای همین به نوشتن رو می آورم . همه خوابند . خواب صبح جمعه آنقدر لذت بخش است که آدمها تنها بمانند ؟ حوصله ندارم پایم را پانسمان کنم و بروم بیرون چرخی بزنم ، گرمای کلافه کنندگی پیرامونم را احاطه کرده و حوصله م سر رفته است .
باید دوباره سری به اِستر و مُردِخای بزنم که دوباره حاجت روایم کند .