اینجا که ما هستیم پنجشنبه هایش تعطیل است ، چونکه هوا بسیار شدید شده و دیگر نمی شود در هفته شش روز کار کرد ، برای همین و در راستای مبارزه مخلصانه در برابر هوای شدید پنج شنبه هم تعطیل شد .
تعطیلی خیلی خوب است . من تا ساعت ده صبح خوابیدم . بعدش صبحانه و غصه خوردم و سپس منتظر بودم تا صحبت کنم . اندکی حرف زدیم و بعد حالا هم منتظرم .
کتاب "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری" را دست گرفته ام . چاپ اولش . 1369 . ترجمه لیلی خانم گلستان . چند صفحه اولش افاضات خانم مترجم است . یکهو آدم را جذب می کند و بعد حوصله اش را سر می برد . کتاب ترجمه ی روانی دارد . شروع می کنم به خواندنش . ذهنم آرام نمی گیرد . منتظرم . باید منتظر بمانم تا حالش خوب بشود تا بلکه من هم آرام شوم و با خیالی راحت کتابم را بخوانم . آخر خیلی وقت است چیزی نخوانده ام . اما چه کنم که " بی تو من جایی ندارم تو تموم آسمون " . بله ذهن آرامی ندارم ، همانطور که خانم گلستان در مقدمه گفته برای خواندن این کتاب لازم است . آرام نیستم .
سلام خوشحالم از اینکه اولین کسی هستم که برای رفیق قدیمی خودم نظر میدم.
بازم میام
نمیدونم قصه ٫ردازی می کنی یا شخصیت اصلیته درهرصورت من خوشم میاد