صدای رضا صادقی پرتم می کند به هفت سال پیش . سال 83 . من بین بودن و نبودن از نوجونی به جوانی رفتم و رضا صادقی غمگینانه همراهیم می کرد . چار پنچ تایی رفیق داشتم توی دانشگاه . هر کدام از قومی و شهری . دوست داشتم با آدمهای مختلفی سر و کله بزنم . هرچند آنها هم مثل من در گذر بودند . الان که نگاه می کنم می فهمم دیگر گذر آن طوری را دوست ندارم . این بودن و نبودن همزمان را می گویم . تا یادم نرفته بگویم یک غربت احمقانه ی هم آخر هفته گربیانم را می گرفت و من را 200 کیلومتر می کشاند به خانه و دو روز بعد ، دوباره غرقش می شدم . یک اوضاع بودن و نبودنی بود دیگر .مثل اینکه باشی اما نمیدانی هستی .
آدمی هستم که پشت سرم را همیشه با نگرانی نگاه می کنم . می ترسم نکند خطایی کرده باشم که الان پشیمانش باشم . بخاطرش خودم را سرزنش کنم . خودم را گردن خودم می اندازم همیشه . با یک احتیاط بخصوص قدم بر می دارم رو به جلو . دارم راه خودم را می روم .
حالا پرت شده ام به گذشته ام که یک گذار بود . که باید می گذشت . چه با بودن چه با نبودن . یک نوجوان ِجوان شده ی غمگین که گریه کردن را زیر پتو ، روی تخت چوبی زوار دررفته اش یاد گرفته بود . یک مشت آدم خاطرات آن موقع ام را تشکیل می دهند . هرکدامشان یک سمت این مملکت – بلکم دنیا- پرت شده اند و غرق شده اند . مثل غرق شدن حالای ِمن . مثل پرت شدن ِ حالای من .
ناله نمی کنم . نگاه می کنم به پشت سرم . رویم را برگردانده ام و نگاه می کنم . چشمهایم درست نمی بیند . عینکم را نمی زنم . همینطور تار ببینمش بهتر است . گاهی برای بیشتر بودن باید رفت . باید از گذار گذر کرد و باز هم رفت . رسیدنی نیست همیشه در گذریم . قبلترها فکر می کردم زمان دارد می گذرد و من وقت ندارم . زمان از دست رفته است . حالا خودم در گذرم و زمان در گذار . زمان همان زمان است . زمان همیشه زمان بوده . اما من همیشه رفته ام . همیشه خواسته ام از گذار گذر کنم . منتظر یک فردای بهتر یک فردای خوشتر . یک جایی که روی تخت چوبی زواردرفته هم آدم گریه اش نگیرد . حالا این انتظار برایم خنده دار است . یک جور بلاهت است به نظرم . توی ذهنم به دنبال گذرم اما منتظرم . این دوتا باهم نمی خوانند . یا باید بروی یا منتظر بمانی .
بگذریم . فردا ساعت هفت باید بروم یک جایی و بعدش هم یک جای دیگر و دست آخر هم سعی کنم سالم برگردم خانه . از گذر به انتظار وارد شوم . در واقع .