من هنــــــــــــــــوز در مورد مسائل کوچک که حق خودم می دانم با پدرم - بیشتر- و مادرم - کمتر - مشکل دارم . انتخاب ، تغییر و ریسک در ذهن آنها جایی ندارد و در ذهن من البته یک توهم است . انتخابی برای ما وجود نداشته است از ابتدا ، یک جبر محدود بود که زندگی را به آسانی سخت کرده . یک جمع محدود برای یک ذهن نامحدود ، برای مایی که در نوجوانی هزار و یک آرزو داریم و در ابتدای جوانی می فهمیم که نه رفیق . رو دست خورده ای . اگر بخواهی پی تغییر ریسک و صد البته انتخاب بروی زندگی همین است که هست ! وقتی از دیگران انتظار داری آنها هم از تو انتظار دارند . زندگی با دیگران و برای دیگران سخت است و زندگی برای خودت و با خودت سخت تر .
مسائل روزمره و کوچک مهمترین مقوله ی زندگی ماست و اتفاقات پیش رو مهمتر . من یک چوب دو سر سوخته ام ؟ نه برادر . من هر حرفی را نمی شنوم و نمی خواهم که بشنوم . تازگیها بیشتر خودم را دوست دارم . هر کس هرچه دلش می خواهد می گوید و من ابداً به دل نمی گیرم . اصلاً گوش نمی دهم که به دل بگیرم . انتخاب کرده ام که دوست داشته باشم و دوستم داشته باشند . حالا به قول عباس معروفی در آن تماس تلفنی آخرهای اردیبهشت هرکس که نمی خواهد من مجبورش نمی کنم .
من دوست دارم خانواده ام همراهم باشند که مثلاً ازدواج پسر بزرگشان را که به روایتی عزیزتر از بقیه بود با شادی و خنده ختم به خیر شود . نه انتظار کمک دارم نه انتظار مساعدت ، حتی نمی خواهم کنارم باشند و کاری بکنند . فقط همراهم باشند نه چند بار شاید نهایتاً یک یا دوبار . حالا که همین را هم برخلاف روایت سابق دریغ می کنند و کار به فحش و فحش کاری کشیده شده است من آرام تر از همیشه نگاهی به خودم می اندازم و قدم بر می دارم . با نبودنشان چیزهایی کم می شود و دلخوریهایی پیش روست . زمان در گذر است و زندگی کوتاه . من رسم خصمانه ای ندارم . وقتی خواسته نشوم ، اصرار نمی کنم .
آدمها زود برای همدیگر رنگ می بازند . امروز قرمز و سبز باشی فردا خاکستری و سیاهی . چه پدر و پسر باشند یا هر چی .
امشب با وب شما آشنا شدم عالیه چون واقعا من هم همینطور ه
هستم وای خدای من مگه میشه انقدر تشابه فکری بی جواب نگذاری ممنون میشم