از آن شبهای ست که آدم را به فکر وا می دارد . فکر کردن و فکر کردن است که آدم را می کشد ، مسائل مسخره ای توی ذهنم می چرخند . اصلاً به شبهای قبل از سفر شبیه نیست ، دستم به کاری نمی رود . وسایل چندانی ندارم . یک مشت لباس که همگی بندهای حیاط را اشغال کرده اند تا خشک شوند توی آفتاب گرم این شبها !
آماده ام که بروم . فردا که جمعممان جمع بشود شروع می کنیم به رفتن . دغدغه های مسخره ای سراسر زندگی را اشغال کرده که ناآرامم می کند . همراهم فردا می آید . دغدغه های مسخره فرار می کنند با بودنش .
امشب روح آرامی ندارم ، سرم هزار چرخ می خورد و آرام نمی گیرد . باید کاری کنم . باید نجات یافت . باید اینقدر فکر نکرد . باید کمتر به زندگی اخم کرد . باید و هزار باید دیگر . این زندگی چیزی جز باید و نباید داشته است برای ما تا حالا ؟
آدمها ، آدمهای اطراف ، آدمهای موجود و آدمهای ما . اینها همه ی دنیای ماست .
باید آرام باشیم در کنار هم .
افکارت خیلی خطر ناکه ولی اگه مثبت فکر کنی مثل شخصی که خودشو برای کوه آماده می کنه
شما لطف داری