به اندازه ی یک مرد ِ میانسال ِ محافظه کار تجربه کسب کرده ام . برای همین یک
ته ریش دارم در اواسط شبهای قدر و با قیافه ای تقریباً مغموم ولی مرتب
سرکارم حاضر می شوم و از شیوه ی بودن و نبودن استفاده می کنم . یعنی نه
آنقدر هستم که بخواهم توجهی را جلب کنم نه آنقدر نیستم که فراموش بشوم .
آدمی که کم کم زندگی می کند و بودن را برای خودش می خواهد . تعریفی حدوداً نفرت انگیز و خودخواهانه .
این روزها آهسته زندگی می کنم . پی زندگی نمی دوم . فقط هر روز سراغی از
او می گیریم و همین که خیالم از بودنش راحت باشد برایم کافی ست که کناری
بایستم و نظاره گر باشم . سرم به کار خودم گرم است .
ظاهراً هزار کار مانده است که باید تا هشتم مهر و زودتر انجام بدهیم .
استرس ندارم . مضطرب هم نیستم . همه چیز دارد خوب پیش می رود . خوب پیش می
بریمش . اتفاق غیر منتظره نداریم . اگر هم پیش بیاید اهمیتی ندارد . دعا و
ثنا هم نمی کنم که همه چیز خوب تمام شود . اساساً چیزی در حال تمام شدن
نیست . همه چیز دارد شروع می شود . یک آغاز ِ آهسته .
تدریجاً به مردم بی اعتنا شده ام . زندگی ِمحافظه کارانه ای دارم .
علی امشب چرا بهر عبادت برنمی خیزد؟
چرا شیر خدا از بهر طاعت بر نمی خیزد؟
سلام، امشب شاید آخرین فرصت باشه!
ما را در شب قدر فراموش نکین!!
بدرود
سلام؛
کم تر پیش می آید ببینم کسی این قدر خوب و راحت از خودش حرف می زند، اما همه چیز را هم نمی گوید.
ولی من دعا می کنم همه چیز برایت خوب و زیبا شروع و تمام شود...
با یک داستان به روزم.(البته متفاوت با داستان های معروفی)
خوشحال می شوم بخوانی اش...