وسوسه های گریز

... نه اینکه راهی باشد برای رفتن بلکه جایی ست برای ماندن...

وسوسه های گریز

... نه اینکه راهی باشد برای رفتن بلکه جایی ست برای ماندن...

من و تو ...

من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.

 

من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
                   در منظرِ خویش
                                     تازه‌تر می‌سازد.

 

نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
                       که به دنبال بنگریم، ــ

 

دستی
که خطی گستاخ به باطل می‌کشد.

  

من و تو یکی شوریم
از هر شعله‌یی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینه‌تنیم.

 

 

و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
        از خدایی گم‌شده
                             لبریز می‌کند.

احمد شاملو

آدم

به اندازه ی یک مرد ِ میانسال ِ محافظه کار تجربه کسب کرده ام . برای همین یک ته ریش دارم در اواسط شبهای قدر و با قیافه ای تقریباً مغموم ولی مرتب سرکارم حاضر می شوم و از شیوه ی بودن و نبودن استفاده می کنم . یعنی نه آنقدر هستم که بخواهم توجهی را جلب کنم نه آنقدر نیستم که فراموش بشوم . آدمی که کم کم زندگی می کند و بودن را برای خودش می خواهد . تعریفی حدوداً نفرت انگیز و خودخواهانه .
 این روزها آهسته زندگی می کنم . پی زندگی نمی دوم . فقط هر روز سراغی از او می گیریم و همین که خیالم از بودنش راحت باشد برایم کافی ست که کناری بایستم و نظاره گر باشم . سرم به کار خودم گرم است .
ظاهراً هزار کار مانده است که باید تا هشتم مهر و زودتر انجام بدهیم . استرس ندارم . مضطرب هم نیستم . همه چیز دارد خوب پیش می رود . خوب پیش می بریمش . اتفاق غیر منتظره نداریم . اگر هم پیش بیاید اهمیتی ندارد . دعا و ثنا هم نمی کنم که همه چیز خوب تمام شود . اساساً چیزی در حال تمام شدن نیست . همه چیز دارد شروع می شود . یک آغاز ِ آهسته .
تدریجاً به مردم بی اعتنا شده ام . زندگی ِمحافظه کارانه ای دارم .

یک نفر دل تنگ است

باز هم جمعه ست . ظهر جمعه باید آغاز عصر جمعه باشد . یک دلگیری و گرفتگی کامل که از حالا شروع می شود تا آخرهای شب . جمعه ی پیش از سفر برگشتیم . برگشت خوبی نبود . درد داشت و حرف . گذشت تا به اینجا رسیدیم . جمعه ی بعد . هفته ی شلوغی در پیش دارم . هزار و چند کار نکرده و صد و چند وعده عمل نکرده دارم . البته با اغراق . بی برنامه باشم کارم زار است . فکرش را که می کنم خنده ام می گیرد . زندگی واقعی همین است . روزمرگی و یکنواختی .
هر روز سرم توی تقویمم است و نگاه می کنم به روزها . به روزهای نیامده . روزهای رفته نگاه کردن ندارند . بیاد آوردن دارند .
روزهای بیست سالگی . روزهای دانشجویی . روزهای کاری . روزهای تنهایی . روزهای انتظار . روزهای متعفن انتظار .
روزهایی که می خواندیم که بزرگ شویم . منتظر بزرگ شدن بودیم . گذشت . همیشه می گذرد . این وسط فقط دلتنگی ست که می ماند .

افکار شبانه

از آن شبهای ست که آدم را به فکر وا می دارد . فکر کردن و فکر کردن است که آدم را می کشد ، مسائل مسخره ای توی ذهنم می چرخند . اصلاً به شبهای قبل از سفر شبیه نیست ، دستم به کاری نمی رود . وسایل چندانی ندارم . یک مشت لباس که همگی بندهای حیاط را اشغال کرده اند تا خشک شوند توی آفتاب گرم این شبها !
آماده ام که بروم . فردا که جمعممان جمع بشود شروع می کنیم به رفتن . دغدغه های مسخره ای سراسر زندگی را اشغال کرده که ناآرامم می کند . همراهم فردا می آید . دغدغه های مسخره فرار می کنند با بودنش .
امشب روح آرامی ندارم ، سرم هزار چرخ می خورد و آرام نمی گیرد . باید کاری کنم . باید نجات یافت . باید اینقدر فکر نکرد . باید کمتر به زندگی اخم کرد . باید و هزار باید دیگر . این زندگی چیزی جز باید و نباید داشته است برای ما تا حالا ؟
آدمها ، آدمهای اطراف ، آدمهای موجود و آدمهای ما . اینها همه ی دنیای ماست .
باید آرام باشیم در کنار هم .

صبح جمعه !

یک صبح جمعه ی کسالت بار است . همگی خوابند ، کسی نیست که جوابم را بدهد و برای همین به نوشتن رو می آورم . همه خوابند . خواب صبح جمعه آنقدر لذت بخش است که آدمها تنها بمانند ؟ حوصله ندارم پایم را پانسمان کنم و بروم بیرون چرخی بزنم ، گرمای کلافه کنندگی پیرامونم را احاطه کرده و حوصله م سر رفته است .

 باید دوباره سری به اِستر و مُردِخای بزنم که دوباره حاجت روایم کند .